عشق از مرگ هم کشنده تر است

اشعار و نوشته های عبدالمهدی نوری

عشق از مرگ هم کشنده تر است

اشعار و نوشته های عبدالمهدی نوری

این صفحه مختص به اشعار و نوشته های عبدالمهدی نوری و موضوعات مرتبط می باشد.
انتشار الکترونیکی مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
مشتاق نظرات منتقدانه عزبزان هستم

بایگانی
آخرین مطالب

گوشی ام شماره ات را فراموش کرده است 
نام تو در گروه دوستانم نیست 
در گروه همکاران و دشمنانم نیز 
تمام پیامهایم به مقصدی نا معلوم ارسال شده اند 
این "پیام های به دست تو نرسیده" 
که تنها رد پای من است 
سهم الارث دختری است که هیچوقت به دنیا نخواهد آمد 
تا بخواند و بداند چگونه 
از به هم ریختن ضربان سینه اش پشیمان شود 
و حتی اینکه چرا 
هیچوقت به دنیا نیامده است! 
جز این پیامها و دفتری از شعرهای ناگفته 
ردی از من نخواهد ماند 
چون بادکنکی سبک سر 
که خود را 
از دست دخترکی بازیگوش رها کرده است.


عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
abdolmahdi nouri

غربت غمی است در غزلی جاری

وقتـــــی به ترک دست تو ناچارم

وقتـــــی تو می روی و نمی دانم

باید که را به دست که بسپارم؟!


غربت همین دلی است که می گیرد

چــون کودکــان بهــــانه ی دستت را

احساس بی تفاوت چشمانی است

کــــه پلک - پلک دوستـــــشان دارم


این چشمها چقدر عطش می ریخت

در کاســه ی سفالـــی دستــــانت

اما همیشــه تشنــه تــرت کــــرده

چشمی که بر کویر تــــــو می بارم



چون شاعران از سخن افتاده

یــا ماهیــان در لــــجن افتاده

با بوسه هایی از دهن افتاده

از زندگی -بدون تو - بیـــزارم


من می تراشم اسم خودم را بر

یک سنگ قبــر یـــــــا دل تو آخر

مـــن تیشه ارث برده ام از جدم

ایــن سنگ دل نمی دهد آزارم!


اینـــــقدرها هدیه خوبی نیست

قلبی که ایستاده ســـــر راهت

می دانم اینکه می شکنی، اما

بگــــذار در مسیر تـــــو بگذارم !



عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶
abdolmahdi nouri

نام من

تا ابد

نام کوچه ای است که

ناگزیر

هر غروب از آن عبور می کنی!

نام شاعری که

عاشقانه ای برای چشمهای تیره ات سرود و گفت:

"این جهان روشن من است!"

گرچه باورت نشد که چشمهات

با وجود سادگی و تیرگی

با وجود جنگ ها و رنگ ها...

با وجود هرچه در جهان، بزرگ جلوه می کند...

از نگاه من جهان بهتری است!

نام من

نام هرکسی است که

او تو را به نام روشنت شناخته!

شک نکن که تا ابد
نام من

لا به لای هرچه از تو گفته می شود به گوش می رسد!

مثل نام تو

نام آن زنی که هیچ کینه ای ز هیچ کس

- جز تمام مردم زمین- به دل نداشت!

نام آن زنی که هیچ وقت باورش نشد که

چشمهای تیره اش برای زندگی

جهان بهتری است



عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۵
abdolmahdi nouri

قرآن به نیـــــزه کرد که حکمـــی بر آورد
تا هر چه خواست بر سر این کشور آورد


میخواست عمروعاص حَـکم باشد و خودش
یک " اشعــــری" به منبـــــــر پیغمبــــر آورد


با خدعه ناخدا شد و کشتی به باد رفت
دیگــر نشــــد ادای خــــــــــــدا را در آورد


حالا اگـــر برای تمام دروغــــــها
از آسمان گواه چهل لشگر آورد


یا آیه های لطف خدا را بخواند و
از مصحفـش دلیل یقیـن آور آورد


حتی اگــر ردای ریـــــــــــا را بـر افـکـنـد
چون ساقیان بساط می و ساغر آورد...


باید چنان به آتش خود مبتلا شود
تا جای تخت چهره به خاکستر آورد!


دنیا همیشه دار مکافات آدمی است
تا کی خودش به حلقه ی آن باور آورد؟!



عبدالمهدی نوری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۳
abdolmahdi nouri

هیچ در آتش خود دیده ای آیـــا دل خود را؟ 
هرگز از خون دلت باز سرشتی گل خود را؟


بعد یک عمر نشستی سر باغت به تماشا 
تا فقط زل بزنی سوختــــن حاصل خود را؟


فالی از خواجه بگیری و ندانی که چگونه 
تا بر پیر مغانش ببری مشکل خود را؟ *


شده تسلیم خروشانی دریا شوی آنقدر
که فرامـــوش کنی امنیت ساحل خود را؟


نه تو مرد سفر عشق نبودی، زن نامرد 
تا ببازی و بسازی و بسوزی دل خود را!


عشق مرگی است که از ریشه مردی است!فقط من 
دوست تر داشتم از جان خودم قاتل خود را!

....
عبدالمهدی نوری
....

*مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش...(لسان الغیب)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
abdolmahdi nouri

گر چه مویت دلیل قلب من است
تا به بالاترین یقین برسد
من یقین دارم اینکه روسری ات
آمده تا به داد دین برسد!


راه ابریشم است موهایت
کاروان کاروان دلم رفته
از هزاران خطر گذر کرده
یک غزل مانده تا به چین برسد!


آه از آخرین غزل وقتی 
عشق از مرگ هم کشنده تر است
او نخواهد گذاشت آبی خوش 
بر جگر های آتشین برسد


روی کاغذ به پیش می رانم 
ناخدای غزل منم... اما
قایقی کاغذی چه خواهد داشت
چون به امواج سهمگین برسد؟!


عشق "سارای" را به یاد آور 
در لباس عروس شعله کشید
دل به دریا زد و ارس نگذاشت 
جسدش هم به " آیدین " برسد!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹
abdolmahdi nouri

هشت سالم بود
که مادر قفس قناری ها را گشود
و رفت که صورتش را بشوید
همان روزها که برادرم
از صفهای نان بی دوچرخه اش برگشت
و خواهرم
عروسک لاغرش را
با دختری دوره گرد تقسیم کرد...
و من که فقط نقاشی تفنگ بلد بودم
از روی آتشی پریدم که با شمشیر های چوبی دست سازم گٔر گرفته بود....
آن سال با تمام عیدی هام کاغذ و مداد خریدم
و انگشت های کشیده ام را وقف هنری کردم که پدر آرزو داشت
این روزها
- تقریبا تمام غروب ها -
مادر دلتنگ قناری هاست .
برادرم -احمد-
سالهاست که از هر صفی پرهیز می کند
خواهرم عروسک هایش را به گاوصندوق سپرده
و من
منی که سیاه ترین آینده ی کودکی ام هستم
انگشتهای کشیده ام را به کودکان کار قرض داده ام
تا سیگار بکشند...
و گاه به سربازان شکاک
تا بی تامل ماشه را بچکانند...
و گاه به زنهایی که می خواهند زودتر
دکمه ای را باز کنند.
پدر
تمام آرزوهایش را در قمار شرافت باخت
و من تمام دلم را
در ازدحام علامت سوال ها
در دستی که هنوز به نبودنش فکر می کنم
و در نوازش گیسوان عروسکی که مادرم میگفت:
برای پسر ها بد است!
این منم
تلخ ترین احتمال کودکی ام
که بیشتر از همه دلم برای شمشیرهای چوبی دست سازم شکسته است
این منم
عضو هلالی خونین
که برای پایان زمین
در نبود بهانه ای دندانگیر
به تمام احتمال ها چنگ می زند:
به نهنگ های به گل نشسته
به یخهای قطب که آبستن سیل دیگری است
به تروریست هایی باعصای سفید
به تاریخ انقضای بشر
و به شهاب بزرگی که چندی است
به سوی زمین شلیک شده است...
و حتی به خودم
به سیاه ترین آینده ی عبدالمهدی نوری!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
abdolmahdi nouri

در خانه، پشت میز کارش، یاد دریا کرد
پشت سر هم دکمه های خسته را وا کرد


دلتنگی اش را بر تن شن ها نوشت اما
دریا حروفش را به دست موج حاشا کرد


اصلا چرا نام تو را باید به دریا گفت؟
"حتی نباید عشق را با خویش نجوا کرد"


با ماهیانش که فقط نام تو را بر لب...
با این جسارت ها چرا باید مدارا کرد؟!
...
دل زد به دریا، غرق شد در عطر موهایت
خود را به جرم مستی اش تسلیم دریا کرد


شاید بسازد باز حس آن شبی را که
یک زن تنش را ذره ذره در دلش جا کرد


اما نمی شد حس آغوش تو را حتی
یک لحظه از امواج سرگردان تمنا کرد

....
می خواست در دریا بمیرد، مثل قو ... اما
خود را کنار عکس تو ... در خانه پیدا کرد!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
abdolmahdi nouri

چنـان گریـه کـردند اَهـالی ِ ده رفتنـــم را
که یعنی ندارد کسی چشم برگشتنم را


دلم خون، ولی با گلویی پر از گـِل چگونه
رسانم به گوش کــر عابران شیـــونم را؟


فقط قصه ای را شنیدید و چون قصه بردید
بـرای شفـای پــــــدر، بــوی پیراهنــم را!


مــزار پــدر بود و دلـتنگـی مــادری کــه 
در آغوش خود می کشد خاطرات تنم را


نه!رو برنگردان همین سمت بنشین و بگذار
ستــون های دینت ببیند ترک خوردنـــم را !


فقط سرخ مایل به تزویر داری و هر روز
به کاخت کشیدی تصاویر جان کندنم را...


که من روی مین های آماده خنثی شدم یا
که خمپاره ای کور ، کنده ســر و مـدفنم را


مـرا روی جفرافیــای جهـانت کشیـدی
به بازی گرفتی عجب تکه های تنم را!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۶
abdolmahdi nouri

خــــــدا کــجاست ببیند در ایــن تباهــی ها
چه سرنوشت بدی داشت سر به راهی ها؟


و یا کجاست ببیند دروغ های بزرگ
نشسته اند میان دل ِ گواهی ها؟


کجا سپیدی مان را به صفحه ها دادیم
که رنگ داده به اخبارمان سیاهی ها؟


اسیر دست سیاهی است شهر و زندانش 
به تنــگ آمـــده از آه بــی گنــــــــاهی ها


نتــرس ای دل خــونیــن از آستــان ریـــــــا!
تو سالهاست گذشتی از این دو راهی ها!


مرا معاف کن از دست بوسی حَضَرات
کــه الــتـــزام نـدارم به اشتبــاهی ها!

...

نهنگ پای دلش ماند و تن به ساحل داد
که آب ِ تیـره بمــاند بــرای ماهــی ها...



عبدالمهدی نوری

پی نوشت :
دعوت شدیم و به عذری "نه" گفتیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
abdolmahdi nouri